می خواستم که عقده ی دل وا کنم ، نشد
نفرین بر این سکوت غم افزا کنم ، نشد
می خواستم که در غم عشق تو سالها
فکری به حال این دل تنها کنم ، نشد
می خواستم شبی به خیال تو تا سحر
دل را اسیر وعده ی فردا کنم ، نشد
می خواستم هنر کنم و پیش طاعنان
عشق و فراق را همه حاشا کنم ، نشد
می خواستم به خاطر تار شکسته ام
تاری ز گیسوان تو پیدا کنم، نشد
می خواستم که کاسه ای از شربت جنون
خیراتی قبیله ی لیلی کنم ، نشد
می خواستم به گوشه ی زندان انتظار
پلک حریص پنجره را وا کنم ، نشد
می خواستم به یاد غرور شکسته ام
آیینه را فدای تماشا کنم ، نشد
می خواستم که نگذرم از آبروی ایل
ترک دل فراری و رسوا کنم ، نشد
می خواستم به شیب جنون زودتر رسم
یعنی که پشت فاصله را تا کنم ، نشد
می خواستم ز روزن غربال اعتماد
با آبروی ریخته سودا کنم ، نشد
می خواستم که غنچه ی شبنم ندیده را